- اعزام بشيد خيابان حسين آباد محله ....
- مورد؟ کاهش هوشیاری
وقتي به محل رسيديم راهنمايي كه توي مسير براي كمك به ما ايستاده بود ما رو به يه خونه راهنمايي كرد. وارد خونه شديم.
بيمار كجاست ؟ توي اون اتاق يه آقاي جوون همينطور كه جلو مي رفت اينه گفت. بعدا فهميدم نامزدش بوده
بيمار رو كه ديدم گفتم: ميشه بگي چي شد كه اينطوري بي هوش شد؟
- نمي دونم چي شد. يه هو حالش دگرگون شد و بیهوش روی تخت افتاد.
علايم حياتي اونو يعني نبض و تنفس و فشارشو چك كردم.بعد از بررسی علایم حیاتی شك كردم به مسموميت. بهش مي خورد مواد مخدر مصرف کرده باشه
با اتاق فرمان تماس گرفتم و با دستور پزشک داروي لازم رو آماده كردم و بهش تزریق کردم و همينطور كه دارو رو داخل رگش ميزدم از نامزدش توضیح بيشتري خواستم. از طرز صحبت کردنش و این که جواب قانع کننده ای به من نداد فهمیدم موردی داره، مخصوصاً وقتی از من خواست که از تشخیصم به خانواده نامزدش حرفی نزنم !! شك من بيشتر شد
آشفته بودم و نمی دونستم چه باید بکنم. ناگهان خواهر بیمار از راه رسید. بعد از اینکه خودشو پزشک معرفی کرد از من خواست وضعیت جسمانی خواهرش رو واسش توضیح بدم. وظیفه به من حکم می کرد واقعیت رو به اون خانواده بگم پس بدون توجه به حرف های نامزدش تشخيص خودمو رو به طور کامل با خواهر دختر در میون گذاشتم. خیلی عصبی شد. منتظر موندیم تا دارو اثر كنه و دختر کم کم هوشیار شد.
خانم دکتر باخواهرش صحبت کرد و پرسید که:
-بیرون از خونه چیزی خوردی؟ بنده خدا بی خبر از همه جا با تعجب گفت: نه به خدا من فقط يه لیوان آب انار خوردم همین! تازه معلوم شد که چرا نامزدش اصرار داشت از حال اون به کسی حرفی نزنم. خانم دکتر واسم توضیح داد که در آزمایشات قبل از عقد مشخص شده که جوان مذکور معتاده و به خاطر همین مسئله خانواده اش با ازدواج خواهر معصومش با این پسر مخالفت کردند و حالا ظاهراً این جوون می خواسته با خوروندن یک ماده مخدر، همسرش رو هم کم کم معتاد کنه تا مشکلش حل بشه .
در عرض چند دقیقه خبر به پدر و برادرهای دختر رسید و اونا هم پسر رو گرفتند و حسابی ادبش کردند. من هم در حالی که بسیار متأسف بودم بالای سر بیمار نشسته بودم و از دور شاهد قضایا بودم. در یک لحظه چشم نامزد دختر به چشم من افتاد و گفت: همش تقصیر توئه ... اگه زنده گذاشتمت مرد نیستم !! سکوت کردم. حرفی واسه گفتن نداشتم. این هم یکی از مشکلات شغلی من بود. بی توجه به تهدیدهای او به اتاق فرمان گزارش حال بیمار رو دادم و با رسیدن آمبولانس او رو سریع به بیمارستان الزهرا منتقل کردیم.
چند روز گذشت. تهدید اون جوون معتاد رو فراموش کرده بودم. تا اینکه روزی از اتاق فرمان اورژانس ، به من اعلام شد که به مرکز فوريتهاي پزشكي برم چون ازمن شکایت شده .
بله اون جوون به مرکز اورژانس اومده بود و از من شکایت کرده بود که من باعث ایجاد اختلاف بین او و خانواده همسرش شدم و باعث پاشیده شدن زندگی مشترک اونا شدم. همکاران من که از اصل ماجرا با اطلاع بودند واسش توضیح دادند که اگر واسه من مزاحمت درست کنه این کارش از لحاظ قانون پیگرد داره. پس به نفعشه که تا پای خودش گیر نیفتاده، حرمت نگه داره و صداشو پایین بیاره و بره دنبال کارش و دیگه اون طرفا آفتابی نشه .
پسر که دید کاری از پیش نمی بره و اگه باز هم بخواد داد و بیداد بیجا بکنه به ضررش تموم ميشه رفت.
ولی خاطره حماقت و رذالتش همیشه تو ذهن من باقی موند .