این خاطره از جمله خاطرات منه که هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شه چون به این مسئله ایمان دارم که اغلب ما آدمها تا با مشکلی درگیرنشیم یا واسه خودمون اتفاق نیوفته ، نمی تونیم شرایط کسی که امروز با اون مشکل دست به گريبانه رو درک کنیم و همیشه صدای اعتراضمون بلنده !!
ظهر یک روز تعطیل بود ،یکی از اعیاد . من اون روز شیفت بودم و در پايگاه اورژانس ۱۱۵ خوراسگان مشغول خدمت .بعد از انجام یک مأموریت و انتقال بیمار از خوراسگان به بیمارستان دكتر شریعتی اصفهان ، از اتاق فرمان ۱۱۵ با بی سیم یک ماموریت خیلی فوری را در خیابان جی اعلام کردند.
از اتفاق آدرس اعلام شده ، در محله سکونت من و خانواده ام بود . بیمار، دختر خانمی بود که از درد شدید در ناحیه شکم شکایت داشت و احتمال آپاندیست داده می شد بعد از انجام اقدات اولیه برای بیمار اونو به آمبولانس انتقال دادیم و راه افتادیم به سمت بیمارستان. اما به علّت جشن عروسی که در محله برگزار می شد راه آمبولانس مسدود بود . پس مجبور شدیم برای اینکه مردم با ما همکاری کنند از آژیر استفاده کنیم .در همین حین یه دفه صدایی بلند شد که آقا چه خبرتونه ، یه نگاه به ساعتت بنداز ظهر تعطیلی .مردم نباید از دست شما آسایش داشته باشند اون از صدای دامبول دیمبول عروسی و اینم از صدای نخراشیده آژیر شما .
این صدای داد و فریاد یکی از همسایه ها بود که سرش رو از پنجره بیرون آروده بود و با اینکه من رو هم خوب می شناخت ،همچنان به اعتراضش با جملات زشت و بدور از اخلاق ادامه می داد .
جای بحث نبود .بیمار منتظرکمک رسانی ما بود . شرایط رو خیلی کوتاه واسش توضیح دادم و عذر خواهی کردم و بهش گفتم که بیمار اورژانسی داریم ولی اون حرفی زد که منو خیلی رنجیده خاطر کرد . به طوری که تا چند روز از فکرش بیرون نمی اومدم .
حدود ۲ هفته ی بعد ، طی یک مأموریت به خیابان روبروی پل خواجو ، چهار باغ خواجو اعزام شدم .راننده یک خودروي سواري کنترلش رو از دست داده بود و بعد از منحرف شدن با سرعت زیاد به درختی در خیابان برخورد کرده بود . وقتی به محل حادثه رسیدیم جمعیت زیادی تجمع کرده بودند و هرکس نظری می داد .
آقا زنگ بزنین ۱۱۰ فکر کنم مست بوده .واسه همین حالشو نفهیمده .
نه آقا . از ایناست كه تازه گواهینامه گرفته نتونسته ماشین رو کنترل کنه . همین .
بله دیگه .همینان که با این رانندگی کردنشون مردم را به کشتن می دن . حالا این درخت نه و یک آدم!!
به زحمت جمعیت رو کنار زدم تا برسم بالای مصدوم . سرش روی فرمان افتاده بود و ظاهراً بیهوش بود .بدون فوت وقت با کمک همکارم به آرومي و با احتياط كامل سرش رو از روی فرمان بلند کردیم اخه ممكنه حركت ناگهان سرو گردن باعث آسيب جدي به ستون فقرات بشه و خداي نكرده باعث قطع نخاع.
با اینکه سروصورتش خونی بود اما اونو شناختم . وای باورم نمی شد . پسر یکی از هم محله ای ها بود . همون آقایی که دو هفته قبل به خاطر صدای آژیر منو بی فکر و بی فرهنگ خونده بود و کلی حرفهای درشت و ریز تحلویم داده بود .!!
سریع از مردم خواهش کردیم که متفرق بشن تا ما راحت تر و زودتر به تجهیزاتمون دسترسی پیدا کنیم . يكي از مشكلات توي صحنه حادثه هميشه تجمع مردم توي صحنه هست كه خوب خيلي كار ما را مختل مي كنه .
بعد از آتل بندی و رگ گیری و بقیه کارهای درمانی ، با هماهنگی اتاق فرمان مصدوم را به بیمارستان انتقال دادیم .
من مشکل اون جوون رو می دونستم ،سابقه ناراحتی کلیه داشت احتمالا بنده خدا در حین رانندگی دچار افت قند خون شده بود و به دنبالش کاهش هوشیاری و خارج شدن کنترل خودرو از دستش و شکل گرفتن اون تصادف وحشتناک .
در بین راه از گوشی همراه مصدوم با پدرش تماس گرفتم .صدای آژیر توی گوشی می پیچید.
سلام آقای..... من کریمی هستم .همسایتون پرسنل اورژانس.
بله به جا آوردم .گوشی پسر من دست شما چی می کنه ؟ اتفاقی افتاده ؟
نگران نباش شکر به خدا به خیر گذشته .ما داریم پسرتون رو منقل می کنیم بیمارستان.تصادف کرده
يا ابوالفضل چی شده آقای کریمی؟ تو را خدا زنده است ؟ جون بچه هات يه کاری بکن . زودتر برسونش بیمارستان .اون روز جوون هم محله ای ما به خاطر سرعت عمل نیروهای اورژانس و به موقع رسوندش به بیمارستان از مرگ نجات پیدا کرد .
نمی تونم قیافه پدرش رو وقتی به من رسید براتون تشریح کنم .نگاهم رو از نگاه شرمسارش دزدیدم چون دوست نداشتم به خاطر حرفهايي كه قبلا زده بود خجالت بکشه . حالش رو خوب می فهمم .انگار ۱۰۰۰ تا حرف تو دلش بود که می خواست بگه اما منو بغل کرد و همه رو تو یک جمله خلاصه کرد : من رو حلال کن آقای کریمی .حلال کن