خیلی وقت ها می شد در زمان خدمت در اورژانس در طول ۱ روز حادثه های تلخ و شیرین زيادي رو کنار هم تجربه می کردیم. یادم میاد ۲۰ سال پیش زمانی که جاده اصفهان تهران اتوبان نبود ، بالاتر از وزوان در نزدیکی موته تصادف وحشتناکی اتفاق افتاده بود . يه سواری هیلمن چپ کرده بود . وقتی به محل حادثه اعزام شدیم و به اونجا رسیدیم متأسفانه هر ۳ سرنشین خودرو کشته شده بودند كاري نمي شد براي اونها كرد و مجبور بوديم برگرديم به پايگاه. در راه برگشت متوجه شدیم یک رنو ، با چراغ علامت ميده و به سمت ما میاد . سرعتمون رو کم کردیم به ما که رسید ایستاد متعجب بودیم که ناگهان زنی از رنو پایین پرید و یک پسر بچه ۴ ساله رو روي دست گرفت و سمت ما دوید .
کمک کنین آقا کمک کنین بچه ام داره می میره . داره خفه می شه .
چی شده خانم ؟ مریضه ؟ چیزی خورده ؟
نه نه حالش خوب بود یه هو نفسش بند اومد شاید چیزی به گلوش پریده کمک کنین تو رو خدا
پسر رو از بغلش گرفتم . سیاه شده بود و نمی تونست نفس بکشه . سریع راه تنفسش رو باز کردم و بهش سرم وصل کردیم .
مادرش خیلی بی تابی می کرد . خواهر اين پسر بچه ، دختری ۱۰ ساله بود که او هم با گریه و نگاه مضطرب در حالی که به مادرش چسبیده بود با چشمای گشاده از ترس عملیات امدادرسانی ما به برادرش رو دنبال می کرد.
کم کم حال مصدوم بهتر شد و چشمای کوچکش رو باز کرد و با گریه سراغ مادرش رو گرفت . علت حالت خفگی خوردن تنقلات در ماشین بود که حین حرکت ماشین به گلوی بچه پریده بود .
او رو با آمبولانس به پایگاه انتقال دادیم . دکتر در پایگاه اونو معاینه کرد و اطمینان داد که بعد از دو سه ساعت استراحت ، حال کوچولو بهتر خواهد شد . شکر خدا همین اتفاق افتاد و خداوند دل اون مادر رو شاد کرد.
او می دونست کار خدا بود که ما توی جاده باشیم و تو حادثه ای که هیچ مجالی واسه زنگ زدن به
اورژانس نبود ، سر راه اونا قرار بگیریم . پس بعد از شکر خدا و تشکر از کار ناقابل ما دست ۲ تا بچه اش رو گرفت و با خوشحالی پایگاه رو ترک کرد.