رفتن به محتوای اصلی
x

داماد خوش شانس

براساس خاطره ای از: مجتبی رحمانی - تكنسين فوريتهاي پزشكي اصفهان

 

سال ۱۳۸۷ بود . روزهای پایانی تابستان و من در پایگاه مدیسه مشغول خدمت بودم . یاد می آد شیفت من ۴۸ ساعتی بود و روزی که این خاطره برای من شکل گرفت روز دوم شیفت کاری ام بود . درست رأس ساعت ۶:۱۰ صبح

الو ... الو ۱۱۵ ... آقا کمک کنین من چپ کردم . هیچ کس نیست به دادم برسه

الو سلام آروم باش آقا شمرده حرف بزن بفهم کجایی ؟ تنهایی ؟

من تنهام آقا از باغ بهادران می اومدم نرسیده به زرین شهر چپ کردم بیایید کمک حالم خوب نیست

آدرس رو دست و پا شکسته داد و ما به سمت زرین شهر حرکت کردیم . یادمه ۸ دقیقه ای خودمون رو رسوندیم بالای سرش . هنوز هیچ کس قبل از ما اونو ندیده بود . بین دو لاین جاده ۱ شونه خاکی بود و اون بنده خدا با سرعت رفته بود روش . بعد از این هم ماشینش افتاده بود روی یک گودال و چپ کرده بود و ۴ تا چرخ ماشین به هوا بود . سریع دویدم بالای سرش .

نترس آقا ما اومدیم از اورژانس ۱۱۵ کمکت می کنم که بیایی بیرون . حالت خوبه ؟

(با حرکت سر) خوبم

سطح هوشیاریش خوب بود اما نمی شد بی احتیاط تکونش داد . مصدوم به سمت صندلی شاگرد پرتاب شده بود و نمی تونست حرکن کنه . ازش خواستم آرامشش رو حفظ کنه و خودم از پنجره راننده رفتم داخل ماشین . باید هر چه زودتر مصدوم رو از صحنه دور می کردم چون  هر لحظه خطر انفجار خودرو بود .

با کمک همکارم گردنش رو با آتل گردنی بستم وثابتکردم و خیلی آروم اونو بیرون آوردیم . تمام لباساش خونی بود و خیلی نگران و عصبی به نظر می رسید

من امروز عروسیمه . امروز مراسم دارم . حالا چی می شه . خانم منتظره باید ببرمش آرایشگاه فولادشهر

به به شاه داماد مبارک باشه واسه چی نگرانی ؟ تو که حالت خوبه خوبه . به کسی غیر از ما هم خبر دادی ؟

به مادرم زنگ  زدم . الان می رسن . تو رو خدا منو جایی نبرید . اگه بیاد ماشین رو بی من ببیند سکته        می کنه.

حق با اون بود . بردیمش تو آمبولانس و مشغول رسیدگی به زخم های سطحی اش شدیم که دیدیم مادرش با شیون و زاری از راه رسید

وای خدا منو بکشه خدا منو مرگ بده مادر این چه بختی بود ؟ این چه روزیه ؟ چه کردی با خودت ؟

شکر خدا خانم . به خیر گذشته . حال پسرتون خوبه اما برای معاینه دقیق تر منتقل می شه بیمارستان

داماد رو به همراه مادرش به بیمارستان شهدای لنجان زرین شهر انتقال دادیم . از اون طرف عروس خانم هم به همراه خونواده اش رسید بیمارستان

اون دو تا گریه می کردن و از گریه اونه همه گریه می کردن . همه فکر می کردن عروسی کنسل شده چون صورت  داماد در اثر ضربه به شدت کبود و متورم شده بود .

به سمت اونا رفتم و ازشون خواستم که شکر خدا رو به جا بیارن که جوونشون سالمه و خدا بهشون رحم کرده و بعد از جمع اونها جدا شدیم و به پایگاه برگشتیم . بعدها فهمیدیم که داماد عاشق علی رغم کوفتگی های شدید در عروسی حاضر شده بود و مراسم عروس اونها به خوبی و خوشی برگزار شده بود .