رفتن به محتوای اصلی
x

من پرسنل اورژانسم !!

 

بر اساس خاطره ای از: رسول نظری تکنسین فوریت های پزشکی اصفهان

سال ۸۵ بود. اون شب در کد ۱۰۵۹ مشغول به کار بودم. ساعت حدود ۱۰ شب بود که به مأموریتی در خیابان نیکبخت اعزام شدیم. گزارش در مورد یک بیمار تشنجی بود که درخواست کمک رسانی کرده بود. به سرعت خودمون رو به اونجا رسوندیم و کوچه به کوچه رفتیم تا به آدرس برسیم. در کوچه ای متوجه خانمی شدیم که کنار در خونه ای منتظر ایستاده بود. به همکارم گفتم خودشه راهنمای بیماره و سریع کیفم رو برداشتم و از آمبولانس پیاده شدم و دنبال اون خانم که وارد خونه می شد رفتم تو. اون شب از بخت بد لباس فرم اورژانس تنم نبود چون تو مأموریت قبلی لباسم خون آلود شده بود و مجبور شده بودم باید بلوز سفید ساده عوضش کنم .

واردِ حیاط که شدم در نظر اول مردی رو دیدم که با لباس زير در حال کوبیدن یه میخ به دیوار حیاط بود و واسه خودش بلند بلند آواز هم می خوند. چشمش كه به من افتاد خشكش زد.

واسه یه لحظه گیج شدم. فهمیدم خونه را اشتباه اومدم، اما تا اومدم به خودم بجنبم و بگم ببخشید و بیام بیرون طرف دوید به سمت من و داد زد: آی تو دیگه کی هستی؟ چشمم که به چکش تو دستش افتاد که داشت تو هوای چرخوند و میومد، فهمیدم که اگر بمونم خونم پای خودمه. پس پا گذاشتم به فرار، حالا بدو کی ندو

نفسم بند اومده بود. هر چه نیرو داشتم تو پاهام جمع کرده بود و با تمام توانم می دویدم. صدای فریاد مرد چکش به دست همچنان از پشت سرم به گوش می رسید: می کشمت بگیریدش دزد !!

به یه ۲ راهی رسیدم به سمت راست پیچیدم که دیدم ای دل غافل. بن بست بود. دیگه کارم تمام بود. تا میومدم بهش ثابت کنم من کی هستم، با چکش دخلم رو می آورد.

تو همین فکرا بودن که در خونه ای باز شد و یه خانم از اون اومد بیرون. بدون هیچ درنگی پریدم توی اون خونه و در رو محکم بستم در حالی که خبر نداشتم تراژدی اولِ شب قراره یه بار دیگه تکرار بشه

خب. حالا اینبار از ترس جونم، اشتباهم رو دوباره تکرار کرده بودم. تو خونه ای که پناه آوردم بهش، همه دور هم دور سفره نشسته بودن و مشغول شام خوردن بودن. اونا هم با دیدن من تو خونشون و ضربه های چکش که به در خونه می خورد و صدای ناسزای مرد عصبانی، همه شوکه شده بودند. همکارم تعریف می کرد که وقتی این صحنه هاي تعقيب و گريز را ديده بود سریع با اتاق فرمان تماس گرفته بود که این بیماری که ما رو فرستادین بالای سرش، تشنجی نیست، بیمار اعصاب و روانه !!

خلاصه پدر خانواده ناراحت به سمت من اومد که چه خبره اینجا آقا؟ این چه وضعیه؟ تو کی هستی؟ اون کیه پشت در ؟!

بهش گفتم: خواهش می کنم شما دیگه عصبی نشو تا من واست توضیح بدم. شکر خدا این یکی آدم منطقی بود با اینکه ناراحت شده بود از بی اطلاع وارد حریم خونه اش شدنِ من، اما توضیحات منو قبول کرد. از اونجا با اتاق فرمان تماس گرفتم و جریان رو تعریف کردم و جوابي كه به من دادند این بود: جناب آقای نظری آدرسو اشتباه رفتی برادرِ من. از اون وقت تا حالا چند بار بستگان بیمار تشنجی تماس گرفته اند که پس چرا اورژانس نمی یاد !!
در هر حال همکارم و مرد صاحب خونه اونو توجیه کردند که چه اشتباهی رخ داده و راضی شد که من به سلامت از در اون خونه بیرون بیام و سراغ بیمار تشنجی بریم که خونه اش ۲ تا کوچه پایین تر بود .