در یکی از روزهای گرم مرداد ماه سال ۱۳۸۵ در کد اورژانس شهر بهارستان مشغول خدمت بودم. حدود ساعت یک بعداز ظهر بود که از اتاق فرمان اورژانس به ما اعلام کردند که سریع به کوی راه حق نرسیده به سپاهان برویم.
گزارش حاکی از انفجاری در یک کارگاه در و پنجره سازی بود.
بلافاصله من و همکارم علیرضا شفیعی خود رو به منطقه رسوندیم. در محوطه کارگاه تکه های فلزی مثل خمپاره روی زمین بود و کمی اون طرفتر مردی مصدوم زیر پتو خوابانده بودند. مرد میانسال و افغانی بود. به محض دیدن ما شروع کرد به التماس به زبان افغانی می گفت کمک کنین نذارین من بمیرم نجاتم بدین ....
با توجه به ظاهرش به نظر می رسید حال عمومی اش خوب باشه. سطح هوشیاریش ۱۵ بود پس ما بدون هیچ نگرانی شروع کردیم به رگ گیری از د ستهاش. خودش هم شروع کرد به کمک کردن به ما.
ناگهان همکارم پتو رو از روی پاهاش کنار زد تا زخم پاش رو پانسمان کنیم. توقع داشتم ترکش ناشی از انفجار پای اونو زخمی کرده باشد اما چیزی که میدیدم باور کردنی نبود. اون مرد دیگه پایی نداشت. هر دو تا پا از قسمت ران قطع شده بود. علت این حادثه برخورد ترکش خمپاره با بدن این شخص بود .اما ترکش از کجا اومده بود دقیق معلوم نبود ولی اطرافیان مصدوم می گفتند ظاهرا در اون اطراف یک مانور نظامی در حال اجرا هست.
دیگه حالم رو نفهمیدم. مونده بودم حیران که چرا این مرد صداش در نمی آد!! او حتی یک ناله هم نمی کرد فقط تکرار می کرد کمکم کنین نجاتم بدین ....
جای درنگ نبود. سریع گاز استریل آوردیم. درست یادمه چیزی حدود ۱۵۰ گاز استریل استفاده کردیم و زخمش رو با باند قهوه ای بستیم. ۴ رگ از دو دستش گرفتیم و سرم وصل کردیم تا هم جایگزین خون بشه و هم احتمال به شوک رفتن رو کاهش بده. راستش ما خودمون بیشتر احتمال داشت به شوک بریم از اون چیزی که می دیدم تا زمانی که اونو به بیمارستان الزهرا رسوندیم چند بار ازش پرسیدم درد داری مسکن بزنم بهت؟ ولی اون هیچ درد ند اشت و فقط نگران پاهاش بود. در هر حال نمی دونم این معجزه بود یا توان بالای اون مرد غریب افغانی ولی این خاطره ای شد که هیچ وقت از ذهن ما پاک نخواهد شد.