کیف من کجاست
براساس خاطره ای از آقای سلامی زاده اورژانس ۱۱۵ شهرستان اردستان
زمستان سال ۸۳ بود. اون سال هوا خیلی سرد بود. خوب یادم هست آنروز برف زیبایی بر تن زمین نشسته بود. کنار پنجره ایستاده بودم وقدرت خدای بی همتا را ستایش می کردم که تلفن پایگاه به صدا در آمد.
- الو۱۱۵؟
گزارش یک تصادف بود در جاده نایین - کاشان .آنروزها هنوز اتاق فرمان نداشتیم و در اردستان همین یک پایگاه اورژانس بود . من و همکارم بدون معطلی سوار آمبولانس شدیم و خودمان را به محل حادثه رساندیم. آنوقت ها هنوز اورژانس ۱۱۵ به آمبولانس های اسپیرینتر مجهز نشده بودند و کابین عقب آمبولانسهای پاترول خیلی کوچک بود. وقتی به محل رسیدیم با صحنه دلخراشی مواجه شدیم. تعداد زیادی مصدوم روی جاده دیده می شد. ده پانزده نفر از آنها وضع وخیمی داشتند . مجبور بودیم آنها را خیلی زود به بیمارستان منتقل کنیم. فرصتی برای از دست دادن نبود. بدون معطلی شروع کردیم به امداد رسانی. از اونهایی که وضع بدتری داشتند شروع کردیم تا رسیدیم به مصدومین سرپایی. هنوز نیم ساعت نگذشته بود که از بیمارستان اردستان یک آمبولانس کمکی رسید. با رسیدن کمک , مجروحان بدحال تر را در آمبولانس می گذاشتیم و به بیمارستان می رساندیم و بعد از تحویل آنها دوباره برمی گشتیم تا به بقیه رسیدگی کنیم.
در این میان صدای داد و بیداد پیرزنی بیش هر صدایی شنیده میشد. پیرزن با لهجه غلیظ یزدی فریاد میزد:
- آهای آقای دکتر به دادم برسید.... پای شوهرم قطع شد.
من به سرعت خودم را به شوهر پیرزن رساندم . حال پیرمرد خوب بود. فقط پایش لای صندلی ها گیر کرده بود. با کمک چند نفر از مسافران که مجروح نشده بودند پیرمرد را بیرون آوردیم . خوشبختانه پایش نشکسته بود , فقط کمی زخمی شده بود. کیف پانسمان را برداشتم و پایش را پانسمان کردم. جراحتش سطحی بود وخطر چندانی نداشت.
نزدیک به یک ساعت طول کشید تا توانستیم تمام مجروحان را منتقل کنیم. فقط مانده بود همان پیرمرد و چند تا مصدوم دیگر که باید آنها را عقب آمبولانس پاترول جا میدادم. وقتی آمدم جلوی آمبولانس تا سوار شوم دیدم پیرزن زود تراز من آمده و در کابین نشسته است. سه تا کیف بزرگ هم با خودش آورده بودبالا و روی صندلی جا داده بود.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : مادر جان شما چرا سوار شدید؟ ما فقط کسانی را که مصدوم شده اند می بریم , الان برای شما اتوبوس می فرستند.
- چی ؟ من بمونم وسط بیابون و شما شوهرمو ببرید شهر ؟ نخیر , من هر جا که شوهرم بره باهاش میام.
اصلا حوصله جرو بحث با او را نداشتم . به شدت خسته بودم و او هم که انگار حرف هیچ کس را نمی فهمید. دو تا پایش را کرده بود توی یک کفش که من را هم باید ببرید. چاره دیگری نمانده بود. تنها کاری که کردم در را بازکردم و کیفها را از توی ماشین در آوردم.
- ببخشید مادر , ما برای خودمون هم جا نداریم. شما بیایید , اما کیفها باشد همین جا. آنها را با اتوبوس برایتان می آورند. فقط اگر پول یا طلادارید بردارید. باشه مادر ؟
و خودم رفتم تا یک بار دیگر همه جا را بررسی کنم. وقتی برگشتم دیدمپیرزن دوباره کیفها را آورده است تو. این بار با عصبانیت کیفها را انداختم بیرون از آمبولانس و گفتم:
- من که گفتم جا نداریم. اگر کیفها را بیاورید پس من کجا بنشینم؟ کی به مریضا برسه؟
پیرزن ساکت شد و به حالت قهر اخمهایش را در هم کشید. معلوم بود حسابی دلخور شده است. آمبولانس با سرعت به طرف شهر به راه افتاد. در بین راه زخم یکی از مصدومین شروع به خونریزی کرد. ناچار برای چند لحظه در کنار جاده توقف کردیم تا خونریزی اش را بند بیاوریم. در کابین عقب را باز کردم تا کیف امدادی را بردارم.اما کیف سر جایش نبود. همه جا را گشتم.زیر برانکاردها, کابین جلو, زیر پاهایمان . اما انگار کیف غیب شده بود.
- کیف من کجاست؟
رو به همکارم کردم و پرسیدم آقای صمد زاده شما کیف امداد را ندیده اید؟
- نه! همین جلو روی صندلی بود. خودت گذاشتی اینجا.
در همین وقت پیرزن با لهجه شیرین یزدی نیشخندی زد و گفت:
- بیخودی دنبال کیفت نگرد. اینجا نیست. با کیفهای من پرتش کردی بیرون. حالا اگه لازمش داری برو بیارش. فقط قربون دستت , اون کیفهای منم بیار